عیدی احسان اسماعیلی
6
294
دل من را بردی
بدنم جا مانده
حرفای دل من در دهنم جا مانده
تو که راحت شده ای
من گرفتار شدم
شب به شب خواب تو را دیدم و بیدار شدم
عشق من آفت افتاده به جانم هستی
من تو را خواستم اما به زیانم هستی
از دلت هیچ نمیدانم و خود میدانم
اینکه پیچیده تر آنکه بدانم هستی
عشق این است که می آید و می سوزاند
یک نفر می رود اما به دلت می ماند
یک نفر می رود و تازه خودت می بینی
عشق می آید و می ماند و می سوزاند
عشق من آفت افتاده به جانم هستی
من تو را خواستم اما به زیانم هستی
از دلت هیچ نمیدانم و خود میدانم
اینکه پیچیده تر آنکه بدانم هستی